ثمره زندگیمون امیر رضا ثمره زندگیمون امیر رضا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

فرشته آسمونی

ورود امیررضا به 17 ماهگی

سلام به عشقم امیررضا عزیز و دوستان از اومدن امیررضای عزیز به زندگیمون 17 ماه میگذره.......     اومدنی که همه زندگیمون رو عوض کرد........ پسری مامان  که شیطون شده و با مزه........هر چند بودنش شب و روزمون رو قاطی پاتی کرد ولی همونشم شیرینه.......حتی برای یک لجظه دلم نمیخواد برگردم به روزهای آروم قبل از اومدنت...... وقتی حتی برای چند دقیقه میری بالا خونه عزیز جون و یا خونه عمه جون دلم برات تنگ میشه......سر کار رو که دیگه نگو......با اینکه خستم ولی دلم میخواد وقتی برمیگردم خونه بیدار باشی و وقتی میایم خونه اون مامایی گفتنت رو بشنوم و دلم غنج بره....   عزیزم دوستت دارم به ان...
28 دی 1392

بدون عنوان

    ا سلام به امیررضای عزیز و دوستان امروز جمعه است.......جمعه برای ما شیعیاان یه حس و حال دیگه ای داره....... جمعه ها یعنی انتظار.....انتظار ظهور فریاد رس بی کسان...... امسال سالروز به امامت رسیدن مولامون امام زمان(عج) مصادف شده با روز جمعه....... امیدوارم از یاران مولا باشیم.......اگه هم از یاران نبودیم از دشمنان اقا نباشیم...... خدایا خودت کمک کن تا امیررضا عزیز رو درست تربیت کنیم.......سرباز اقا بشه....... چندگاهیست وقتی می گویم:   «اللهم کل لولیک الحجة بن الحسن»   با آمدن نام دلربایت دلم نمی لرزد         ...
20 دی 1392

سفرنامه مشهد آقا امیررضا

سلام به امیررضای گلم و همه دوستان ما به سلامتی برگشتیم..... جای همه دوستان خالی......تو اون روزها و اون حال و هوا مشهد بودن سعادتی بود...... شلوغ بود اما با صفا.....تو همه صحن ها همه یه جورایی مشغول عزاداری بودن از جمع 3 یا 4 نفره گرفته تا جمع های چند ده نفری...... هوا هم خیلی عالی بود.....روزهای آفتابی و شبهاش تا حدودی سرد.....ولی وجود اقا امام رضا سرمای شب رو برای همه قابل تحمل میکرد..... سعیم رو کردم که به امیررضا جون خوش بگذره و خاطره خوبی از حرم تو ذهنش باشه..... چون خودم زیارت های کوچیکیم رو خیلی دوست دارم هنوز خاطرات شیرینش برام مونده....وقتی میرفتیم حرم تا 9 سالگی همراه بابا میرفتیم.....من و داداشم....
15 دی 1392

یا غریب الغربا

سلام به امیررضای مامان و دوستان اون روزا یه دختر بچه بودم که تو رو به خاطر همبازی شدن با کبوترهای بقعت و آب خوردن از سقاخونتْ با کاسه‏های طلاییش، دوست ‏داشتم. اون چی که از تو در خاطر کودکانم مونده بود، نوازش پرهای رنگی خادمات  روی صورتم بود و عطر گلابی که وقت زیارت، لباسم را خوشبو می‏کرد. بابا منو  روی شونه‏هاش سوار می‏کرد تا میون خیل جمعیتی که گرداگرد ضریح نورانیت می‏چرخیدند، دستم به پنجره‏های ضریحت برسد و بتونم اون رو ببوسم. بعد، بابا یه گوشه می‏نشست و زیارتنامه می‏خوند و من روی سنگ‏های مرمر صحن آیینت، لی‏لی‏کنون بازی می‏کردم.. . حالا دیگر همه میگن  برا خودم...
9 دی 1392

هفته ای گذشت

سلام به امیررضای عزیز و دوستان هفته ای گذشت هفته ای پر از مشغله بود..... نتوستم بیام و وبلاگ گل پسری رو بروز کنم...... امتحانات بچه های مدرسه شروع شده و سر ما خیلی شلوغ.....به خاطر همین منم باید روزهای بیشتری میرفتم.... خلاصش این میشه که نیام وبلاگ جیگملی .... شنبه هفته ای که گذشت شب یلدا بود.......هر چند ما تو ماه صفر هستیم و  مناسبت های آخر صفر.... به خاطر همین فقط قصد ما صله و رحم و سر زدن به بزرگای فامیل.... شب یلدا بلندترین شب ساله.......میتونیم از این شب بهره های زیادی ببریم.....به قول یه بنده خدایی یک دقیقه زمان بیشتر برای عبادت خدا......امیدوارم  همه بتونیم استفاده کنیم..... اینم عکسای شب یلدا..... ما هر د...
8 دی 1392

اربعین حسینی

دنیا تیره و تار شد و شهر سیاهپوش: میدانی:آخر آفتاب را به خاک و خون کشیده بودند..... چهل روز، نه: چهل شب از آن واقعه گذشت..   کربلایت بار دیگر منزل زینب شده در عزای اربعینت جان او بر لب شده او که شمع محفل شمس و قمر، وان غنچه بود بعد از این پروانه ی هجده گل و کوکب شده     آقا جان دلم هوای کربلات رو داره..... مثل همه عاشقانت....... اصلا باورم نمیشه که یه بار ما رو لایق زیارتت دونستی و دعوتمون کردی...... آقا جانم دلم دوباره هوای حرمت کرده......اون صحن با صفات..... زیارت آخرین شب  .....اون خلوتی.....اون زیارت از نزدیک.....اون پای ضریح نشستن..... آقای من ما رو دوباره لایق زیارتت بکن.....آ...
1 دی 1392
1